دل من دیر زمانی ست که می پندارد دوستی نیز گلی است مثل نیلوفر ویاس ساقه ترد و ظریفی دارد بیگمان سنگ دل است آن که روا می دارد جان این ساقه ی نازک را دانسته بیازارد بیازارد
دیروز روحالله همکلاسیقدیمی امدم پیشم کلی حرف زدیم چند روز قبلش حسام زنگ زده بود....حسام مثل همیشه دیوانه و دوستداشتنی ... ازدواج کرد بلاخره فرزندم دارهروح الله مثل قبل حسابگر.... ولی ته صحبتاش یک جمله گفت:علی میدونی نزدیک ۲۰ سال گذشت.... به باران بابا...
مزی گنگ و می خوسی دارد.کار اهدای عضوهایم را به همین دوستان اندکم بدهید ... چشم گوشم برای هر کس خواست، مغز من را به کودکم بدهید...در سرم رنجهای فرهاد است...یک نفر بعد من جنون باید....تیشه ام را به دست او بدهیدکاخ بیستون بایدوای از این مرد زرد پاییزی......مرد آبانیم بفهم.....لحظه ناگهان که من باشم..... + نوشته شده در جمعه بیست و سوم تیر ۱۴۰۲ ساعت 1:42 توسط علي باران | به باران بابا...